عاشقانه الکی
از دور صدایش کردم. با این که همیشه صدایم در صدای باد بلعیده میشد، اما این بار باد هم به کمک مولکول های هوا آمد تا صدایم را به او برساند. لحظه ای درنگ کرد اما دوباره به حرکت ادامه داد. چند قدم که برداشت این بار بلند تر صدایش کردم و این بار برگشت....
هنوز بار آخری را که نگاه هایمان گره خورده بود جلو چشمانم است. لحظه ای که ناخواسته چشمانم روی چشمانش قفل شد. در ذهنم کودتا به پا شده بود. با این که مغزم به گردنم دستور میداد که بچرخ اما همه سلول های بدنم همه دست به دست هم داده بودند که سرپیجی کنند. آن ثانیه ها چشمانش روح من را اسیر خودش کرد و مثل دمنتوری که بوسه ای بر شکارش میزند و روح او را میمکد تمام روح و جانم را از آن خودش کرد. پس از آن دیگر احساساتی جز برای او باقی نمانده بود. دیگر فکری در ذهنم نبود مگر در آغوش گرفتش. دیگر آرزویی نداشتم جز نوازش موهایش. مگر بعد از کودتا، انتظاری هست که اسمی از حاکمان سابق برده شود؟ پس از آن هر بار پنهانی به او خیره میشدم و حرکاتش را دنبال میکردم. هر زمان که نزدیکش می ایستادم بدون این که متوجه شود او را میبوییدم و سعی میکردم در او غرق شوم. اما الان پس از گذشت سال ها...
خیلی وقت بود که حس میکردم دیگر حسی نمانده. مگر سعدی نمیگوید که
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
پس باید روزگاران کار خودش را کرده باشد و بخشی از جانم که از که من رفته بود به خودم برمیگشت. اما شاید سعدی اشتباه نوشته بود. شاید مصححین خطا کرده اند و درست آن را ننوشته اند که
بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران
آن لحظه سرش برگرداند و زمان به عقب برگشت...